پاییز را هیچوقت دوست نداشتم. چرا؟ معلوم بود! پاییز همه چیزش اشک بود. مسیر ِ دانشگاهش اشک بود، مسیر ِ حرم هایش اشک بود، آسمانش اشک بود، روزش اشک..شب...خرید...درس...
پاییز برایم شده بود فصلی که قطره قطره سوی چشم هایم را میبرد و من باید همیشه از قبل میترسیدم که وای پاییز ِ امسال را باید چگونه بگذرانم؟
امسال هم همین بود... هی فکر میکردم که این حال و هوایی که از اواخر مهر می آید و مینشیند روی دلم را چطور بگذرانم که سنگینی اش را بتوانم به پایان برسانم؟ فکر میکنم درهمین خیالات ِ خنده دار ِ " هنوز که آن حال و هوای مزخرف ِ پاییز نیامده" بودم که دیدم رسیده ام به اواخر ِ آبان ِ مزخرفش ! و من حتی یک بار هم فکر نکرده بودم چقدر این هوا گرفته ست... و حتی فکر نکرده بودم دیگر دست خودم نیست و به یاد هیچ اتفاق مسخره ای نیفتاده بودم که بخواهم چشم هایم را تر کنم...
بعد نشستم و فکر کردم باید انگار از این به بعد این سردی ِ هوا را دوست داشته باشم چون تو هستی... حتی این غرغرهای سردی اش را! حتی تر میشود وسط ِ پاییز هم با آهنگ های غمگین هم خندید اگر...اگر کسی که باید باشد، باشد...
+ پاییز هم میشود سبز شود اگر قدم های تو کنار ِ من باشد...
+ عکس: مهرماه 95
+
تاریخ شنبه 95/8/22ساعت 8:8 عصر نویسنده تسنیم
|
نظر